باران حس

یادداشتهای یک دخترک نوجوان

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۰۵ ب.ظ ریحانه بیدی
تخیلات2:پروانه

تخیلات2:پروانه

  

از خواب بیدار شدم مادرم گفت من میروم بیرون تا سبزی بخرم از مادرم خدافظی کردم  بعد با خود گفتم چه وقتی از این بهتر!

بزار دوباره به رو یا هایم فکر کنم! دوباره به رویا فرو رفتم.

همان جای قبلی بود. همان باغ زیبا  تعدادی گل زیبا دیدم دویدم تا انهارا بچینم کمی گل چیدم.

ناگهان روی یک گل پروانه ی بسیار زیبایی دیدم

وای این پروانه چقدر زیباست! 

بال هایش از رنگ های سبز  زرد و صورتی است.دنبالش میروم کنجکاوم بدانم این پروانه به کجا میرود پروانه بال میزند و میرود من هم به دنبالش هستم.

 او از کنار پرده ای وارد جایی شد پرده را کنار میزنم ناگهان حس عجیبی به من دست میدهد  نوری به شدت میتابد و من  نمیتوانم ببینم.

وای یک عالمه پروانه مانند همان پروانه ی زیبا  اینجا ارامش خاصی دارد مانند بهشت است  صدای  زنگ در  می اید از رویا بیرون می ایم میدوم تا در را برای مادرم باز کنم.

 

۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۵ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ریحانه بیدی
سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۶ ب.ظ ریحانه بیدی
سال تحویل و عید دیدنی

سال تحویل و عید دیدنی

از خواب برخواستم ماهی قرمزمان را به سر سفره ی هفت سین  که دیشب چیده بودم بردم.

سپس همه به سمت سفره رفتند ونشستند.

تا دقایق بعد سال تحویل شد و همه رو بوسی کردند.

سپس پدر پول 50000 تومانی نو را از لای قرآن برداشت ولی یک لحظه حواسش به تلویزیون رفت من با خودم گفتم ای وای این دیگه عیدی رو به من نمیده اینو میخواد به داداشم بده نه اما دیدم اومد طرف من و عیدی رو به من داد. برادرم  پس از گرفتن عیدی خودش مقداری عیدی به من داد. همچنین زن داداشم دفترچه خواطره ای به من عیدی داد تا شعر هاو خاطراتم را در ان بنویسم.سپس همه شروع به خوردن شیرینی و اجیل کردند.

ما هر سال پس از سال تحویل به خانه ی مادر بزرگم میرویم. پس حاضر شدیم تا به خانه ی مادر بزرگم برویم.

امیدوارم شما هم مثل من سال تحویل زیبایی داشته باشید(:   (: 

عید شما مبارک باد، سال خوبی را برایتان آرزو مند هستم.

۰۳ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۵۶ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ریحانه بیدی
يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۱ ب.ظ ریحانه بیدی
تخیلات 1: طبیعت

تخیلات 1: طبیعت

در اتاقم نشسته بودم، ناگهان در فکر فرو رفتم. با خود گفتم: آیا میشود چیزی را بدون آن که واقعی باشد تصور کنی؟

چشم هایم را بستم و در رویا فرو رفتم. ناگهان سر از باغی در آوردم! وای اینجا خیلی زیباست! صدای چهچهه ی پرندگان تمام باغ را در برگرفته و بوی خوش گل های معطر را حس میکنم. وای که چقدر اینجا زیباست!

جلو میروم، صدای رود می آید! آری اینجا یک رود است. وای چه آبشار زیبایی! ماهی ها را نگاه کن چقد بامزه هستند.

ترجیح میدهم دست و صورتم را با این آب زلال بشویم. به که چقدر خنک شدم. آخ! این چی بود دیگه که به سرم خورد؟ سیب بود؟!

 به بالای سرم مینگرم، آری درخت سیب بزرگی که پر از سیب های شیرین و آبدار است. کمی سیب میخورم، در حال خوردن بودم که ناگهان مادرم گفت: دخترم بیا غذا بخور.

از رویا در آمدم. وای که آنجا چقدر زیبا بود! چقدر خوب است که دوباره بتوانم به آنجا بروم.

من می روم غذا بخورم که بوی غذای مادم کل خانه را پر کرده!

---

* هر هفته قسمت جدید این داستانو براتون میزارم. نظر یادتون نره ممنون.


۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۱ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ریحانه بیدی

اولین حسم

سلام به همگی این اولین پستی هست که من میذارم به زودی مطالب زیبا و دوست داشتنی خواهم گذاشت.

عکس خودم

۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۳۳ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ریحانه بیدی