باران حس

یادداشتهای یک دخترک نوجوان

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۵ ب.ظ ریحانه بیدی
آرام باشید!

آرام باشید!

در خانه داییم بودیم. همه مشغول حرف زدن بودند و من ترجیح دادم که در رویاهایم به سر ببرم.

به آنجا که رفتم، آن خانه قدیمی نبود، باغی بود که قبلا در آنجا بودم اما چرا اینطور؟!چه اتفاقی افتاده؟

درختان همه سوخته بودند و از لابه لای بعضی از آنها گیاهانی تازه روییده بودند.اماچرا؟ جلوتر رفتم درختان ماننده یک آدم که دستش را به بالا دراز کرده اند شده بودند، واقعا ترسناک بود.

 همیشه در آنجا صدای تلپ تلپ ماهی ها و چشمه می آمد اما دیگر آن صدا نبود. به آن چشمه که رسیدم مات و مبهم ماندم؛ آب چشمه خشک شده بود و استخوان های ماهی ها کف انجا ریخته بود.

 دیگر اشکم در آمده بود که صدای پای اسبی به گوشم رسید به دنبال صدا میدویدم شاید میخواستم جواب سوال هایم را از آن اسب سوار بشنوم صدا نزدیکتر میشد، او مرا دید و ایستاد و با تعجب گفت: دخترک تو اینجا چه میکنی؟!

گفتم: میخواستم بدونم که چرا این درختان خشک شده اند هیچ حیوانی نیست و دیگر از آن چشمه ابی جاری نیست؟

گفت: اتش سوزی بزرگی اتفاق افتاد درختان سوختند، همه حیوانات مردند و اب چشمه هم خشک شد.

گفتم: باعث این آتش سوزی چه چیزی بوده است؟

گفت: کسی نمیداند شایعات زیادی در این مورد هست ولی من معتقدم که بی دقتی انسان ها بوده است.

خیلی خوب، من باید بروم تو هم از اینجا برو خطرناک است ممکن است دوباره آتش سوزی شود.

او رفت ،اشک در چشمانم جمع شده بود و نفرت از عوامل این اتش سوزی قلبم را میفشرد؛ سرم را روی تنه درختی سوخته گذاشتم.

 انگار صدای درختان را در حال سوختن در اتش نادانی را میشنیدم صدای حال انها که کمک میخواستند را هم شنیدم چشمانم را بستم و روی زمین نشستم و گفتم: آرام باشید، آرام باشید از ته دل برایتان آرزو میکنم، خدایا این دفعه نادانی انسان ها را ببخش و این درختان، چشمه ها و حیوانات را زنده کن.

آن قدر گریه کرده بودم که اشک هایم برکه ساخته بود!

صدای آب در گوشم پیچید،چشمانم را باز کردم و از تعجب دهانم باز ماند؛ آری درختان چشمه و حیوانت همه سالم بودند انگار به جای گریه صدای خنده آن ها را میشنیدم آن قدر ذوق زده بودم که اصلا حواسم به این که در رویا هستم نبود.

 ناگهان صدای دختر داییم آمد که گفت ریحانه حالت خوبه؟! ناگهان از رویا پریدم و گفتم اره چطور؟ گفت: اخه چند باره که دارم صدات میکنم و میگم میوه بردار انگار به چیز مهمی فکر میکردی ها؟! گفتم: اره بدک نبود. گفت: خیلی خوب بیا میوه بردار بخور تا حالت سر جاش بیاد!!!   

۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۰:۳۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ریحانه بیدی
جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۳۸ ق.ظ ریحانه بیدی
هری پاتر و دنیای جادویی

هری پاتر و دنیای جادویی


من میخوام در مورد کتاب معروف و با حال هری پاتر بهتون اطلاعاتی بدم.

شاید شما این اسم رو شنیده باشید یا حتی خونده باشید ولی من خواستم نظر شخصی خودمو بهتون بگم.

من جلد اول کتاب رو خوندم ولی هنوز هشت جلد دیگه مونده ولی در مورد این کتاب میتونم بگم این کتاب برای کسانی مثل من که علاقه به خیال پردازی دارن میتونه جالب و جذاب باشه.

از نظر من هری فردی هست که سختی ها رو گذروند و بعد از مدتی فهمید که فرد مهمی بوده و با پاک کردن گذشته از ذهنش به راهش ادامه داد این خودش یک نوع امید واری رو میرسونه.

من با خوندن این کتاب اشتیاقم برای خوندن بقیه این کتاب خیلی بیشتر شده

امید وارم شما هم این کتاب رو بخونید و لذت ببرید.

۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۳۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ریحانه بیدی
شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۴۲ ب.ظ ریحانه بیدی
تخیلات4:دوران قدیم!

تخیلات4:دوران قدیم!

وقتی داشتم درس میخواندم سرم را روی میز گزاشتم وشروع به فکر کردن به رویاهایم کردم وقتی وارد رویا شدم بسیار تعجب کردم اخه من تو یک خانه ی قدیمی بودم باتعجب از خانه بیرون امدم ناگهان

زنانی را دیدم که داشتند دوغ درست میکردند. از انها پرسیدم: اینجاکجاس؟ من کجا هستم؟       یکی از ان زن ها مقداری پول به من داد و گفت بیا دیگه این طرفا نیای گدایی! 

گدا! من هم یک نگاه به خودم کردم ودیدم لباس های پاره تنم کرده ام پول را از ان زن گرفتم  این پول! اها الان فهمیدم فکر میکنم من توسط تونل زمان وارد دوران قدیم شده ام بسیار خوشحال به سمت شهری که در نزدیکی انجا بود رفتم.

خیلی دلم میخواست دوران قدیم را از نزدیک ببینم  وارد شهر که شدم  زنی را دیدم مانند اشراف زاده ها بود نزدیک رفتم به او گفتم:خانم میشه به من بگید جاهای دیدنی این شهر کجاست.

 زن اشاره به ندیمه کرد. ندیمه به من گفت تازه وارد این شهر شدی؟من گفتم:(اره) من تازه به این شهر امده ام و نمیدانمبنا های تاریخی این شهر کجاست؟ 

ندیمه گفت منظورت جاهای دیدنی هست؟ من گفتم:وای ببخشید حواسم نبود آره. او چند جارو به من نشان داد و من هم از انها دیدن کردم در حال دیدن یکی از بنا ها بودم که از رویا در امدم. موقع اذان بود برخواستم و رفتم تا وضو بگیرم و برای نماز اماده شوم.

۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ریحانه بیدی
شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۳۳ ب.ظ ریحانه بیدی
مطلب زیبا

مطلب زیبا

کلاغ و طوطی هر دو زشت افریده شدند.

طوطی اعتراض کرد و زیبا شد اما کلاغ راضی بود.

امروز طوطی در قفس است و کلاغ ازاد...

پشت هر حادثه، حکمتی است که شاید ما هرگز ندانیم!

به خدا اعتماد کن.

۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ریحانه بیدی
شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۲۹ ب.ظ ریحانه بیدی
تخیلات3:سنبل

تخیلات3:سنبل

موقع خواب بود دوباره در رویا فرورفتم این دفعه از دور چیزی را دیدم که باورم نمیشد

 از دور یک قسمت بنفش رنگی بود جلو تر میروم وای این چیز های بنفش سنبل هستند که انقدر زیادندکه از دور مانند تکه ی بنفش میشوند. 

شروع به چیدن گل ها کردم. انهارا بو میکنم خیلی خوشبو هستند. حس خیلی زیباییست. 

صدایی میاید انگارصدای شیر است! خدای من یک شیر میدوم وشیر هم به دنبالم خدای من چیکار کنم خیلی خسته شدم اگر بایستم شیر مرا میکشد هر چه سعی میکنم نمیتوانم از رویا در بیایم خودم را در یک گودال می اندازم اخیش از دستش خلاص شدم!

شب است من تنها درون چاه خیلی خسته هستم به خواب فرو میروم از خواب که بیدار شدم صبح بود باسعی و تلاش توانستم خودم را به بالا چاه برسانم  جلو رفتم به همان رودی که دفعه ی قبل دست و صورتم راشستم رسیدم  تصمیم گرفتم حمام کنم با لباس هایم وارد اب شدم به چه اب خنکی چقدر کیف میدهد کمی اب بازی میکنم سپس بیرون میایم.

 هوا  بسیار سرد است. اتشی درست میکنم و درکنار ان استراحت میکنم از خواب بیدار شدم دیدم در دنیای خودم هستم فهمیدم دیشب در خیالات که  بودم خابم برده  است. ههه! چه جالب !

۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ریحانه بیدی
جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۰۵ ب.ظ ریحانه بیدی
تخیلات2:پروانه

تخیلات2:پروانه

  

از خواب بیدار شدم مادرم گفت من میروم بیرون تا سبزی بخرم از مادرم خدافظی کردم  بعد با خود گفتم چه وقتی از این بهتر!

بزار دوباره به رو یا هایم فکر کنم! دوباره به رویا فرو رفتم.

همان جای قبلی بود. همان باغ زیبا  تعدادی گل زیبا دیدم دویدم تا انهارا بچینم کمی گل چیدم.

ناگهان روی یک گل پروانه ی بسیار زیبایی دیدم

وای این پروانه چقدر زیباست! 

بال هایش از رنگ های سبز  زرد و صورتی است.دنبالش میروم کنجکاوم بدانم این پروانه به کجا میرود پروانه بال میزند و میرود من هم به دنبالش هستم.

 او از کنار پرده ای وارد جایی شد پرده را کنار میزنم ناگهان حس عجیبی به من دست میدهد  نوری به شدت میتابد و من  نمیتوانم ببینم.

وای یک عالمه پروانه مانند همان پروانه ی زیبا  اینجا ارامش خاصی دارد مانند بهشت است  صدای  زنگ در  می اید از رویا بیرون می ایم میدوم تا در را برای مادرم باز کنم.

 

۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۵ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ریحانه بیدی
سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۶ ب.ظ ریحانه بیدی
سال تحویل و عید دیدنی

سال تحویل و عید دیدنی

از خواب برخواستم ماهی قرمزمان را به سر سفره ی هفت سین  که دیشب چیده بودم بردم.

سپس همه به سمت سفره رفتند ونشستند.

تا دقایق بعد سال تحویل شد و همه رو بوسی کردند.

سپس پدر پول 50000 تومانی نو را از لای قرآن برداشت ولی یک لحظه حواسش به تلویزیون رفت من با خودم گفتم ای وای این دیگه عیدی رو به من نمیده اینو میخواد به داداشم بده نه اما دیدم اومد طرف من و عیدی رو به من داد. برادرم  پس از گرفتن عیدی خودش مقداری عیدی به من داد. همچنین زن داداشم دفترچه خواطره ای به من عیدی داد تا شعر هاو خاطراتم را در ان بنویسم.سپس همه شروع به خوردن شیرینی و اجیل کردند.

ما هر سال پس از سال تحویل به خانه ی مادر بزرگم میرویم. پس حاضر شدیم تا به خانه ی مادر بزرگم برویم.

امیدوارم شما هم مثل من سال تحویل زیبایی داشته باشید(:   (: 

عید شما مبارک باد، سال خوبی را برایتان آرزو مند هستم.

۰۳ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۵۶ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ریحانه بیدی
يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۱ ب.ظ ریحانه بیدی
تخیلات 1: طبیعت

تخیلات 1: طبیعت

در اتاقم نشسته بودم، ناگهان در فکر فرو رفتم. با خود گفتم: آیا میشود چیزی را بدون آن که واقعی باشد تصور کنی؟

چشم هایم را بستم و در رویا فرو رفتم. ناگهان سر از باغی در آوردم! وای اینجا خیلی زیباست! صدای چهچهه ی پرندگان تمام باغ را در برگرفته و بوی خوش گل های معطر را حس میکنم. وای که چقدر اینجا زیباست!

جلو میروم، صدای رود می آید! آری اینجا یک رود است. وای چه آبشار زیبایی! ماهی ها را نگاه کن چقد بامزه هستند.

ترجیح میدهم دست و صورتم را با این آب زلال بشویم. به که چقدر خنک شدم. آخ! این چی بود دیگه که به سرم خورد؟ سیب بود؟!

 به بالای سرم مینگرم، آری درخت سیب بزرگی که پر از سیب های شیرین و آبدار است. کمی سیب میخورم، در حال خوردن بودم که ناگهان مادرم گفت: دخترم بیا غذا بخور.

از رویا در آمدم. وای که آنجا چقدر زیبا بود! چقدر خوب است که دوباره بتوانم به آنجا بروم.

من می روم غذا بخورم که بوی غذای مادم کل خانه را پر کرده!

---

* هر هفته قسمت جدید این داستانو براتون میزارم. نظر یادتون نره ممنون.


۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۱ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ریحانه بیدی

اولین حسم

سلام به همگی این اولین پستی هست که من میذارم به زودی مطالب زیبا و دوست داشتنی خواهم گذاشت.

عکس خودم

۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۳۳ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ریحانه بیدی