وقتی داشتم درس میخواندم سرم را روی میز گزاشتم وشروع به فکر کردن به رویاهایم کردم وقتی وارد رویا شدم بسیار تعجب کردم اخه من تو یک خانه ی قدیمی بودم باتعجب از خانه بیرون امدم ناگهان

زنانی را دیدم که داشتند دوغ درست میکردند. از انها پرسیدم: اینجاکجاس؟ من کجا هستم؟       یکی از ان زن ها مقداری پول به من داد و گفت بیا دیگه این طرفا نیای گدایی! 

گدا! من هم یک نگاه به خودم کردم ودیدم لباس های پاره تنم کرده ام پول را از ان زن گرفتم  این پول! اها الان فهمیدم فکر میکنم من توسط تونل زمان وارد دوران قدیم شده ام بسیار خوشحال به سمت شهری که در نزدیکی انجا بود رفتم.

خیلی دلم میخواست دوران قدیم را از نزدیک ببینم  وارد شهر که شدم  زنی را دیدم مانند اشراف زاده ها بود نزدیک رفتم به او گفتم:خانم میشه به من بگید جاهای دیدنی این شهر کجاست.

 زن اشاره به ندیمه کرد. ندیمه به من گفت تازه وارد این شهر شدی؟من گفتم:(اره) من تازه به این شهر امده ام و نمیدانمبنا های تاریخی این شهر کجاست؟ 

ندیمه گفت منظورت جاهای دیدنی هست؟ من گفتم:وای ببخشید حواسم نبود آره. او چند جارو به من نشان داد و من هم از انها دیدن کردم در حال دیدن یکی از بنا ها بودم که از رویا در امدم. موقع اذان بود برخواستم و رفتم تا وضو بگیرم و برای نماز اماده شوم.