در اتاقم نشسته بودم، ناگهان در فکر فرو رفتم. با خود گفتم: آیا میشود چیزی را بدون آن که واقعی باشد تصور کنی؟

چشم هایم را بستم و در رویا فرو رفتم. ناگهان سر از باغی در آوردم! وای اینجا خیلی زیباست! صدای چهچهه ی پرندگان تمام باغ را در برگرفته و بوی خوش گل های معطر را حس میکنم. وای که چقدر اینجا زیباست!

جلو میروم، صدای رود می آید! آری اینجا یک رود است. وای چه آبشار زیبایی! ماهی ها را نگاه کن چقد بامزه هستند.

ترجیح میدهم دست و صورتم را با این آب زلال بشویم. به که چقدر خنک شدم. آخ! این چی بود دیگه که به سرم خورد؟ سیب بود؟!

 به بالای سرم مینگرم، آری درخت سیب بزرگی که پر از سیب های شیرین و آبدار است. کمی سیب میخورم، در حال خوردن بودم که ناگهان مادرم گفت: دخترم بیا غذا بخور.

از رویا در آمدم. وای که آنجا چقدر زیبا بود! چقدر خوب است که دوباره بتوانم به آنجا بروم.

من می روم غذا بخورم که بوی غذای مادم کل خانه را پر کرده!

---

* هر هفته قسمت جدید این داستانو براتون میزارم. نظر یادتون نره ممنون.