از خواب بیدار شدم مادرم گفت من میروم بیرون تا سبزی بخرم از مادرم خدافظی کردم بعد با خود گفتم چه وقتی از این بهتر!
بزار دوباره به رو یا هایم فکر کنم! دوباره به رویا فرو رفتم.
همان جای قبلی بود. همان باغ زیبا تعدادی گل زیبا دیدم دویدم تا انهارا بچینم کمی گل چیدم.
ناگهان روی یک گل پروانه ی بسیار زیبایی دیدم
وای این پروانه چقدر زیباست!
بال هایش از رنگ های سبز زرد و صورتی است.دنبالش میروم کنجکاوم بدانم این پروانه به کجا میرود پروانه بال میزند و میرود من هم به دنبالش هستم.
او از کنار پرده ای وارد جایی شد پرده را کنار میزنم ناگهان حس عجیبی به من دست میدهد نوری به شدت میتابد و من نمیتوانم ببینم.
وای یک عالمه پروانه مانند همان پروانه ی زیبا اینجا ارامش خاصی دارد مانند بهشت است صدای زنگ در می اید از رویا بیرون می ایم میدوم تا در را برای مادرم باز کنم.
در ابتدا بابت اینکه وبلاگ قاری اول مصر،اکبرالقرا شیخ مصطفی اسماعیل را لینک کردی سپاس گذارم.
ریحانه جان،من نویسنده نیستم اما کتاب های رمان زیاد خوانده ام،یک رمان نویس بایستی کتاب زیاد بخواند
تا بتواند کتاب بنویسد.
مطالعه مطالعه مطالعه.
موفق باشی.